شیخ بهایی را که حتماً می‌شناسید. مردی که در کودکی از جبل عامل لبنان به ایران آمد و در دربار شاه عباس صفوی شیخ‌الاسلام شد. او به دستور شاه عباس، بنای امروزی شهر اصفهان را طراحی کرد و به معماری بناهای آن همت گماشت. زبان مادری شیخ بهایی عربی است؛ اما او پس از آشنایی به زبان فارسی، به ادبیات آن بسیار علاقه‌مند شد و کتاب‌های زیادی به فارسی نوشت از جمله: دیوان اشعار، نان و حلوا، نان و پنیر، شیر و شکر و کشکول. حکایت‌های زیر از کتاب "کشکول" است.
شهادت کبک‌ها
یکی از رؤسای کرد بر سفره شاهزاده‌ای نشسته‌ بود. قضا را دو کبک بریان بر سفره نهاده‌ بودند. همین که چشم مرد کرد بدان‌ها افتاد، خندید.
شاهزاده سبب پرسید. مرد گفت: «در آغاز جوانی روزی بر تاجری راه بریدم. زمانی که خواستم به قتلش برسانم، لابه و زاری کرد، سودی نبخشید و هنگامی که دانست ناگزیر خواهمش کشت، رو به دو کبکی کرد که بر کوه نشسته‌ بود و گفت: «ای کبک‌ها، شاهد باشید که این مرد قاتل من است.»
این شد که هنگامی که این دو کبک را دیدم، حماقت آن مرد به خاطرم آمد.»
شاهزاده گفت: «آن دو کبک شهادتشان را دادند.»
سپس دستور داد گردنش را بزنند که زدند.
خشم و رحم کسری
در محضر کسری خوان گستردند. هنگامی که کاسه‌های طعام چیده‌ شد، اندکی طعام از ظرفی بر سفره ریخت. کسری بدان سبب نگاهی خشمناک به خوان‌گستر افکند. وی دانست که بدان سبب کشته خواهد ‌شد.
این شد که آن ظرف را واژگون کرد و تمام بر سفره ریخت. کسری پرسیدش: «این چه کاری بود که کردی؟» پاسخ داد: «پادشاها! چون دانستم که به سبب آن اتفاق کوچک خواهی‌ام کشت و این معنی باعث سرزنش تو شود که به کاری کوچک وی را کشت، از این رو خواستم کاری کنم که اگرم کشتی، سرزنشت نکنند.»
کسری وی را بخشود و به خود نزدیک کرد.
مربع اجل
عبدالله گفت: پیامبر خدا(ص) روزی برای ما مربعی کشید و از وسطش خطی دیگر رسم کرد که تا خارج آن می‌آمد و در دو طرف خط وسط، خطوط کوچک دیگری کشید و گفت: «آیا می‌دانید این چیست؟» گفتیم: «خدا و پیامبرش نیک‌تر آگاهند.» گفت: «خط وسط آدمیزاده است و مربع، اجلی است که بر روی محیط است و این خطوط کوچک دیگر عرضی که در اطراف اوست، پیشامدهایی است که وی را همی گزند و آزارند و اگر یکی موفق نشود، دیگری به آزارش می‌پردازد. اما آن خط که بیرون مربع است، امیدهای آدمی است.»
توانگر و تهی‌دست
از ابوعبدالله جعفر بن محمدالصادق(ع) نقل است که: درویشی به نزد پیامبر(ص) آمد. توانگری نزد آن حضرت بود و جامه خویش از درویش درکشید.
پیامبر فرمود: «چه چیزی تو را بدین کار واداشت؟ آیا ترسیدی تهی‌دستی او به تو رسد یا توانگری تو به وی؟» توانگر گفت: «ای پیامبر خدا! اکنون که چنین فرمودی، نیم دارایی من از آن او باشد.»
پیامبر(ص) از تهی‌دست پرسید: «آیا می‌پذیری؟» گفت: «نه.» پرسید: «چرا؟» گفت: «ترسم از آن است که من نیز به همان دچار شوم که او دچار آن است.»
روزی
گفته‌اند که زاهدی در یکی از کوه‌های لبنان، در غاری انزوا گزیده‌، می‌زیست. روزها را روزه می‌داشت و شب هنگام، گرده نانی بهرش می‌رسید که با نیمی از آن افطار می‌کرد. و نیمه دیگرش را به سحر می‌خورد.
روزگاری دراز چنین بود و از آن کوه فرو نمی‌آمد. تا اینکه قضا را شبی گرده نانش نرسید. سخت گرسنه و بی‌تاب شد. نماز بگزارد و آن شب را چشم انتظار چیزی که گرسنگی‌اش را فرو نشاند، گذراند و چیزی به دستش نرسید. در دامنه آن کوه، روستایی بود که ساکنانش غیرمسلمان بودند. زاهد، صبح هنگام بدانجا فرود آمد و از پیری طعام خواست. پیر، وی را دو گرده جوین داد. زاهد آن دو را بگرفت و آهنگ کوه کرد.
قضا را در خانه آن پیر، سگی گر و لاغر بود. به دنبال زاهد افتاد و عوعوکنان دامن جامه‌اش بگرفت. زاهد، یکی از آن دو گرده را برایش افکند تا دست از او بدارد، اما سگ، گرده را خورد و بار دیگر خود را به زاهد رساند و به عوعو کردن پرداخت. زاهد، نان دوم را نیز بدو انداخت. سگ آن را نیز خورد و بار دیگر به دنبال زاهد رفت و به عوعو پرداخت. و دامن جامه‌اش بدرید.
زاهد گفت: «سبحان‌الله! هیچ سگی را بی‌حیاتر از تو ندیده‌ام. صاحب تو دو گرده نان به من داد که هر دو را از من گرفتی. پس این زوزه و جامه دریدنت چیست؟»
خدای تعالی سگ را به زبان آورد که: «من بی‌حیا نیستم چه در خانه این غیرمسلمان پرورده ‌شده‌ام. گله و خانه‌اش را حراست می‌کنم و به استخوان پاره یا تکه نانی که مرا می‌دهد، خرسندم. گاهی نیز مرا فراموش می‌کند و چند روزی را بدون اینکه چیزی بخورم می‌گذرانم. گاهی هم او حتی برای خود چیزی نمی‌یابد و برای من نیز. با این همه، از زمانی که خود را شناخته‌ام، خانه‌اش را ترک نگفته‌ام و به در خانه غیر او نرفته‌ام. بل عادتم این بوده که اگر چیزی بیابم، سپاس بگزارم و اگر نه، به در خانه این غیرمسلمان آمدی. روی از معشوق بتافتی و با دشمن ریاکارش بساختی. برگو کدام یک از ما بی‌حیاست، تو یا من؟»
زاهد با شنیدن این سخنان دست بر سر کوفت و بی‌هوش بر زمین افتاد.
:: بازدید از این مطلب : 86
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1